همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

بازم عکس

فرشته کوچولو ببین مثل خان های قدیم نشستی و دلقک دربار داره شمارو می خندونه فعلا بعد از غلت زدن دایره ای  می چرخی اینجا خیلی خوابت می اومد اما نمی خوابیدی و گریه می کردی بابا پیشنهاد داد بریم با ماشین بچرخیم تا بخوابی،بعد از عکس سرتو گذاشتی رو شونه ام و خوابت برد ...
12 دی 1390

تولد 5 ماهگیه عشقم وندا

مامانی ماهه شدی مبارکت باشه شیرین عسلم ایشالا همیشه مثل این 5 ماه که گذشت سلامت باشی حالا چطوری می خوابیدی در این ماه که گذشت : جونم برات بگه خوابیدنات منظم شده و صبح که بیدار میشی 1.5ساعت بیداری بعد یک ساعت می خوابی،(البته ساعت بیدار شدن صبح متغیره اکثرا 9 گاهی هم 10 یا 11)،ظهر هم می خوابی معمولا از ساعت 12.5 تا 14 (البته در مواقعی نمی خوابیا)عصر هم از ساعت 16 تا 19 می خوابی،شبا هم از 21 دیگه کم کم میری تو فاز خواب تا وقتی خوابت عمیق بشه،در تمامی موارد ذکر شده هم بنده در حال خوندن هستم لالالالایی لالالالایی یا یه روز یه آقا خرگوشه همچین که دیگه خرگوشه رو از اومدنش پشیمون میکنیم.اما مامانی شبا که اول خوابیدنته یه...
6 دی 1390

چند تا عکس تا 5 ماهگی

من که کشته مرده این یکیم بقیه رو میذارم ادامه ی مطلب حتما ببینید از دست ندین خیلی اتفاقی تونستم اینطوری ازت عکس بندازم مامانی دوربین این طرفه نشد از زبون بیرون آوردنت عکس بندازم خیلی تند و تیزیا خودمو کشتم تا بخندی ولی تا دوربینو می بینی هیچ کاری نمی کنی بالاخره خندیدی وندا ببین چی شدی ماما کجاییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من چلخیددددددددددددددم نگا کن لوس لوسی خوابیدنتو نمی ذالم دیده للاس تنم تنی ماما قند عسل عاشق اینم که وقتی می خوابی دستتو میاری بیرون و میذاری رو پتوت اینجا تازه از خواب بیدار شدی و رو شکم مامان صدف خوابیدی آفتاب گرفتن قند عسل خونه ی آقایی حاجی ...
6 دی 1390

کارای قشنگ وندا

دردونه خانم امروز مثل همیشه با لبخند از خواب ناز بیدار شدی و با اون زبون شیرینت واسه خودت آواز می خوندی و اپرا اجرا میکردی،منم عوضت کردم و مثل هر روز که بعدش می خوابیدی گذاشتمت سر جات اما شما خیال نداشتی دوباره بخوابی... با هم اومدیم تو سالن و داشتم باهات احوالپرسی می کردم که یهو دست کوچولوتو کردی توی دهنم و انگشتاتو تکون می دادی و لب پایینیمو گرفته بودی و هر چقدر می گفتم مامان جون دستت کثیف می شه می خندیدی و بازی می کردی و من که حرف می زدم بیشتر می خندیدی و با حالت تعجب چشمای نازتو گرد می کردی و نگام می کردی... منم چیزی بهت نگفتم آخه محققا می گن:"کودک با حس لامسه و لمس کردن اجزای صورت و هر چیزی که در اطرافش می بیند دنیای اطرافش را می شن...
25 آذر 1390

تب بعد از واکسن

قربونت برم که اینقدر صبوری،دیروز از مرکز بهداشت که برگشتیم خوابیدی و هی بیدار شدی شیر خوردی تا ظهر که روی جای واکسنت کیسه آب گرم گذاشتم اولش خوب بود اما تا خواستم لباستو عوض کنم بریم ملاقات نی نی عمه مرضیه زدی زیر گریه،از همون گریه هایی که دلم میلرزه و ازشون وحشت دارم،تو بغلم آرومت کردم و آروم میزدم به پشتت و راه میرفتم بابا هم پشت سرمون میومد با شما صحبت میکرد و نازتو میخرید و شمام هر از گاهی باز یه آه میکشیدی و ناز می اومدی تا آروم شدی،بغل بابا هم نمی رفتی،دوباره اومدم لباساتو عوض کنم که گریه کردی و رفتی بغل بابا ما هم بی خیال ملاقات رفتن شدیم و شما رو خوابوندیم و آروم دستات گرفتیم تا اینکه خوابیدی. اینم عکس کیسه ی آب گرمته شب حا...
7 آذر 1390

اولین لباس کاملا دخترونهههههههههه

مبارک مبارک لباس نو مبارک عزیز دلم این اولین لباس کاملا دخترونه ی شماست (دامنیه) قبلا عسلم همش سرهمی  و بلوز شلواراش اندازش بود اما حالا اینم اندازش شده،درست در اولین روز 4 ماهگی،وقتی تنت کردم صدتا بوس از لپات گرفتم و بابا هم وقتی اومد خونه انقدر ذوقت کرد که یادش رفت باید ناهار بخوره اینجا هم انقدر دست کردی تو دهنت تا حالت بد شد و مجبور شدم دستاتو بگیرم تا بخوابی ...
7 آذر 1390

در 4 ماهگی چطور می خوابیدی و شیر می خوردی؟

عسل بانوی من اول از خوابیدنت بگم؛ در این ماه خوابت تقریبا مرتب شده،صبح یا ساعت 6 بیدار میشی و یک ساعت بازی میکنی و دوباره می خوابی تا 10.5 یا 11 و یا اینکه 9 صبح بیدار میشی و یک ساعت بازی میکنی و دوباره میخوابی تا 11.بعد که بیدار میشی هی 30 الی 45 میخوابی و یک ساعت و نیم بیداری تا بشه ساعت 4 یا 4.30 که می خوابی تا 8 شب و دوباره خوابیدن و بیدار شدنای کم تا بشه ساعت 10.30 که میخوابی تا صبح. حالا این وسط ما شیفتی غذا می خوریم و نوبتی می گردونیمت که حوصله ی خانم خانما سر نره بماند. واینک نحوه ی شیر خوردنت در این ماه؛ بازیگوشی بازیگوشی بازیگوشی...........وقتی خوابی 2 ساعت به 2 ساعت بیدار میشی و کامل شیرتو میخوری اما امان از وقتی که نانا...
7 آذر 1390

باران و وندا

توچول موچولو جدیدا میبرمت پشت پنجره و بیرون و تماشا میکنی خیلی هم دوست داری و میخندی،اولین بارونی هم که اومد گذاشتمت تو کالسکه و از تماشای بارون لذت میبردی اینجا هم هوا سرد بود نذاشتی کلاه سرت کنم منم دستمال سرتو مثل روسری کردم سرت، شدی ننه نقلی ...
5 آذر 1390

عید غدیر با خاله صبا

عروسک خاله جون اومد و من نگران بودم تو نشناسیش و غریبی کنی و خاله غصه بخوره ولی شما انقدر خودتو واسشون لوس کردی و باهاشون حرف میزدی بیا و ببین،عمو محمدرضا هم ماساژت میداد و شما هم عشق میکردی،تو بغل خاله  هم راحت می خوابیدی خاله جون هم  از حالتهای مختلف ازت عکس انداخت این یه نمونشه اینم هدیه هایی که خاله و عمو واست آوردن اینا هم هدیه ی مامانی و آقاجون واسه عید غدیر ...
5 آذر 1390